انشابیست

سلام خوش آمدید
بازنویسی حکایت در مورد دزدی پیراهنی را دزدید و آن را

خود حکایت :

دزدی پیراهنی را دزدید وآن را به پسرش داد که به بازار ببرد و بفروشد . پسر پیراهن را به بازار برد ؛ اما آن را از او دزدیدند. وقتی به خانه برگشت پدرش پرسید . پیراهن را چند فروختی ؟ پسر گفت به همان قیمتی که شما خریده بودید

باز نویسی حکایت : روزی روزگاری پدری که شغل او دزدی بود پیراهنی می­دزدد. پدر پیراهن دزدی را به پسر داده و به او می­گوید آن پیراهن را به بازار برده و بفروشد. پسر پیراهنی که پدرش به او داده بود به بازار ببر بفروش اما پیراهن را از او دزدیدند. پسر وقتی به خانه بازگشت با پدرش روبه رو شد. پدرش از او پرسید پیراهن را به چه قیمتی فروختی؟ پسر گفت:به همان قیمتی که شما خریده بودید.(هیچ). در واقع هر چیزی که از راه حلال به دست نیاید به همان صورت از دست می­رود. این داستان بیان­کننده این امر است که دزدی امری ناپسند است (بیشتر…)

 

جهت حمایت مالی برای پیشرفت سایت کلیک کنید

بازنویسی حکایت روزی دزی پیراهنی را دزدید انشا صفحه 34 کتاب نگارش پایه نهم

روزی روزگاری اسکندر به خانه ای که کسی در آن نبود و ساکنانش مدتی به مسافرت رفته بودند ، رفت و مخفیانه به داخل خانه وارد شد و علاوه بر طلا و جواهرات ، یک پیراهن زیبا و نفیس را برداشت که ظاهرا بسیار قیمتی بود . سرمست و خوشحال به خانه برگشت و پیراهن را به پسرش احمد که کودکی امین و درست کار بود نشان داد و گفت : این را امروز از بازار خریدم . نظرت چیست؟ پسر جواب داد : بسیار زیباست پدر . ولی انگار برای من بزرگ است و برای شما نیز کوچک.اسکندر گفت : می دانم پسرم ، این پیراهن برای هیچ یک از ما مناسب نیست.باید فکری به حال آن بکنیم. احمد گفت : اگر اجازه بدهید آن را بازار می برم و آن را به قیمت خوبی بفروشم. پدر پیشنهاد احمد را قبول کرد و پیراهن را به او سپرد تا روز بعد برای فروش به بازار ببرد. فردای آن روز پسر به راه افتاد و از قضا در راه ، سرایدار همان خانه را دیدکه به میان کوچه آمده بود و آه و ناله می کرد . پسر از روی کنکجاوی دلیل گریه او راجویا شد . سرایدار از دست اسکندر به ستوه آمده بود ، چرا که اجاره را به موقع نمی داد و همین موضوع باعث شده بود وی در کوچه بنشیند و آه و ناله بکشد . سرایدار خانه فرصت را مناسب دید و آن لباس با ارزش را در عوض کرایه آن ماه ا ز پسربچه گرفت. احمد هاج و واج به خانه برگشت . به محض ورود به خانه ، پدرش از او پرسید : چه شدم پسر؟ به چند دینار پیراهن را فروختی؟ پسر پاسخ داد : به همان قیمتی که خودتان خریده بودید.

پر بازدید های هفته:

نظرات (۲)

عالی

  • ایلیا شهبازی
  • عالی است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    انشابیست

    توجه : تمامی مطالب این سایت از سایت های دیگر جمع آوری شده است. در صورت مشاهده مطالب مغایر قوانین جمهوری اسلامی ایران یا عدم رضایت مدیر سایت مطالب کپی شده توسط ایدی موجود در بخش تماس با ما بالای سایت یا ساماندهی به ما اطلاع داده تا مطلب و سایت شما کاملا از لیست و سایت حذف شود. به امید ظهور مهدی (ع).

    تبلیغات
    Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
    آخرین نظرات